سلام...
فردا میرویم...
نمی دانم باید خوشحال باشم یا... بایدی در کار نیست،،، نیستم.
دارم خیال گوش می دم... چقدر باهش خاطره دارم،
دارم دور می شم... می خواد خودم باشم و خودم.
نمی دونم چی بنویسم... ولی باید بنویسم.شاید این بار هم بایدی در کار نباشه...
بگم دلم تنگ میشه، مگه نبود؟؟؟ بگم کاش الان بودی، مگه میشه؟؟ بگم بدون تو رفتن برام سخت شده، مگه نرفتن ممکنه؟
افکارم داره دور سرو دور می خوره. سه ساعت فکر می کنم تا یه جمله ای تایپ بشه... مگه حرف دل و میشه راحت زد... اونم من، که اول هزار بار می ریزم تو خودم بعد شاید...
باید برم ، یه مدت تنها بودن، تنهایی اومدن و رفتن ، تنهایی فکر کردن، به دردم می خوره... ولی تنهایی همیشه با یه دل گرفته سراغم می آد. خوب بیاد، با دل گرفته هم میشه کنار اومد، میشه زندگی کرد...
سعی می کنم بنویسم، تو کاغذ... نوشتن هم به دردم می خوره...
دیگه چی؟؟؟ آهان...سعی می کنم زندگی کنم... با محیط جدید ، با آدمای جدید، با احوالات جدید...
آبجی خانوم... ببخش که کمه... همینارو به زور از مخم کشیدم بیرون...
دلم تنگ میشه ، بیشتر از قبل کاش الان بودی، هستی، توی قلبم بدون تو رفتن برام سخته، میرم و اونجا منتظرتم و دعا می کنم که بیای
خیلی چیزای دیگه هم هست که دلم می خواد بگم... ولی الان نه.... می زارم برا همون دفتر...
دعا می کنم... دعا کن.
یا علی.